پروژه نقاب شکسته

انجمن فرهنگی آرداویراف

پروژه نقاب شکسته
ژانویه 30, 2022

پروژه نقاب شکسته در راستای ارتقای سطح آگاهی ما در زمینه آزارجنسی کودکان طراحی شده است. در این پروژه سعی داریم با به اشتراک گذاشتن تجربیات خود در قالب داستان، گامی مهم به منظور افزایش میزان همدلی و نیز آگاهی خود برداریم.

قصه اول: پشت حصارها

قسمت اول: کودکی

ما کوچک بودیم. ساده بودیم و بی گناه. ظریف بودیم و آرام. موهایمان را بعضی وقتها دمب اسبی برایمان می بستند و گاهی هم باهاشان دو تا گوش برایمان درست می کردند. نامش را گذاشته بودند خرگوشی. چتری های روی پیشانی مان انقدر نازک بودند که با هر نسیم کوچکی، دست و پای خود را گم می کردند. باد که می زد عطر شامپو بچه فیروزه که سرمان را با آن شسته بودند می خورد توی صورت آدمهای اطرافمان. ما خیلی کوچک تر از این حرفها بودیم که بخواهیم به این فکر کنیم که این بوی شیرین کودکانه میتواند حواس کسی را پرت کند. پوست بدنمان نرم و لطیف بود. اگر کسی حواسش نبود و بی هوا ناخنش را میکشید روی پوستمان جای دردش می ماند تا چند وقتی همان جا. خانه میکرد توی قلبمان و قلبمه میشد بغضش توی گلویمان. انقدر حساس بودیم که زود اشکمان در می آمد. آخر ما هنوز دنیا را ندیده بودیم. هنوز همه دوستمان بودند، دوستمان داشتند و برایمان آدامس موزی می خریدند.

دنیا از آنجایی برایمان عوض شد که یک آشنای دوست داشتنی دستمان را گرفت و‌ ما را با خودش برد توی جنگل تا برایمان از درختهای پشت حصارها، شاتوت بچیند. و ما چون بیشتر از جان دوستش می داشتیم همراهش شدیم.
و این این یک راز شد بین ما و او. و او چندین بار در گوشمان زمزمه کرد که ما را بیشتر از همه بچه های دنیا دوست دارد و اضافه کرد که تو بهترین بچه روی زمین هستی. تنها به این شرط که این راز بین‌ ما بماند…

قسمت دوم: اعتماد

و بعد ما را بوسید. و ما گرممان شد و ما کودک بودیم و گرما برایمان معنای اعتماد بود و ما اعتماد کردیم. و ما با آن آشنای قدیمی دست در دست رفتیم و در میان درختان بلند افرا، توی جنگل سیاه افکار پلید آن مهربان گم شدیم. گم شدیم در آغوشش و پنهان شدیم میان بازوان خودمان تا سالها و روزهای بعد. بعد از آن سرد شدیم، یخ شدیم و‌ ناگهان دنیای کودکی مان تمام شد. ما هنوز بچگی نکرده، زن بالغی شدیم. ترس گم شدن در آن جنگلهای تاریک تا سالها، شبهایمان را سیاه تر از شبهای واقعی کرد. هراس از شب ما را در خودمان فرو برد.
بعد از آن‌ دیگر به کسی اعتماد نکردیم. روی صورتمان نقابی کشیدیم و زیبایی های دخترانه مان را پنهان کردیم. ترانه های کودکی مان خیلی زود جایش را به زوزه های شبانه ای داد که در خودمان فرو‌ می خوردیم. کسی حواسش به ما نبود. کسی ما را نمی دیدو ما دختر خوب خانه شدیم و بعضی هایمان سرکش و دیوانه. شنیده ام که بعد از آن اتفاق، خیلی هایمان دیگر دامن به تن نکردیم.

و هیچ کس از ما نپرسید که چرا زنانگی ات را زندگی نمیکنی.
ما از زنانگیمان می ترسیدیم… از زیبا بودن می ترسیدیم، همین بود که هر روز صبح که می خواستیم از خانه خارج شویم، روی صورتمان یک نقاب مردانه می گذاشتیم. لباسهای رزم مان را می پوشیدیم و قدم به دنیای ساختمان های بلند و ماشینهای آهنی می گذاشتیم.
در تنهایی مان اما هنوز ظریف بودیم و شکننده. آرام سخن میگفتیم و نرم می خندیدیم. گاهی چهره ملیحمان را در آینه می دیدیم. دوستش داشتیم و قربان صدقه اش می رفتیم. اما چیزی نمی پایید که ترس چون ماری خفته از زیر پوستمان سر بیرون می آورد و مجبورمان می کرد تا نقاب آهنی را به صورت بزنیم. انگار اینجوری برایمان بهتر بود. هم برای ما و هم برای همه.
ما بزرگ شدیم و برای خودمان کسی شدیم.

قسمت سوم: جوانی

ما بزرگ شدیم و برای خودمان کسی شدیم.حالا دیگر به نقابمان عادت کرده بودیم . اصلن انگار نقابمان جزیی از ما شده بود یا شاید هم ما جزیی از نقابمان. ما با هم یکی شده بودیم. با نقابمان صبح از خواب بیدار میشدیم. با نقابمان لبخند میزدیم، گریه می کردیم. غذا می خوردیم. درس می خواندیم و … و با نقابمان عاشقی می کردیم.
چون حالا دیگر وقتش بود. فصلش بود. بهار بود و وقت عاشقی کردن. ما خودی را که سالها زیر نقاب پنهان کرده بودیم را نمی دیدیم. دوستش نداشتیم و چگونه این من دوست نداشته شده که پنهانش هم کرده ایم می تواند کس دیگری را دوست بدارد. چند تا رابطه را تجربه کرده باشیم و آخرش گند زده باشیم خوب است؟ چقدر در پی عاشق شدن و عاشق ماندن دویده باشیم خوب است.
ما عروس شدیم و زیر لباس عروسی گریه کردیم. بچه دار شدیم، عصبانی و خشمگین تر شدیم. خیلی هایمان درست زمانی که چشم به راه فرزندشان بودند بیشتر از گذشته خودشان را در خودشان پنهان می کردند.دلشوره، اضطراب، عذاب وجدان، حالت تهوع و یک حس عمیق نفرت که گاهی با مزه انتقام تلخ تر می شد. داشتیم گیج می شدیم. اینکه کداممان را داریم زندگی می کنیم به راستی داشت گیجمان می کرد. به گمانم کم کم داشتیم به خود ویرانگری نزدیک می شدیم.
ما دوبار خودمان از خودمان گرفته شدیم. یک بار توسط آن آشنای دوست نداشتنی و باری دیگر توسط خودمان و آن هم با نقابمان.

قسمت آخر: عشق به خود

حالا اما به گمانم دیگر وقتش است که برای خودمان کاری کنیم. ما کودکان دیروز که حالا برای خودمان زنها و مردهای بالغی شده ایم وقتش است که آستین هایمان را بالا بزنیم. به گمانم دیگر وقتش است که این نقاب مسخره را از روی صورتمان بر داریم. راز های مگویمان را آشکار کنیم و این صندوقچه قلبمان را که دارد زنگ می زند درش را باز کنیم. به گمانم که گرد و خاکش دارد روی تمام اندامهای داخلیمان اثر بد می گذارد. برویم روی ایوان بایستیم. نفسی تازه کنیم. لیوانی آب بنوشیم و آماده شویم. کفشهایمان را بپوشیم و راهی شویم. از تمام راههایی که یک بار با ترس از کنارشان رد شده ایم با سری افراشته و قلبی سرشار از اطمینان گذر کنیم. حالا وقتش است که گذر کنیم از تمام کوچه ها. وارد خوابهای شبانه مان شویم. دست خودمان را بگیریم. خودمان را نوازش کنیم و از دل خودمان در بیاوریم همه بغض های مانده را. به گمانم اینحوری برای همه مان بهتر است. هم برای خودمان و هم برای همه.
به گمانم دیگر وقتش شده باشد. وقتش است که یک بار دیگر خودمان را به پشت حصارها برسانیم و از همان درختهای شاتوت پشت حصارها برای خودمان شاتوت بچینیم. بدون ترس، آزاد ، رها و مطمین